«ابوالحسن بن ابى طاهر مىگوید:
ابوجعفر محمد بن ابى القاسم در آن وقتى که براریکه قدرت و در منصب وزارت القاهر بود، بر من و پدرم خشم گرفت، در جایى به غایت تنگ و تاریک ما دو نفر را حبس کرد، هر روز ما را به محاکمه کشیده و پدرم و مرا به مال مصادره و مطالبه مىکردند و در برابر چشم پدر مرا به شکنجه و آزار دچار مىساختند.
در آن حبس شداید و مشقّات بسیار کشیدیم، تا روزى پدرم مرا گفت که ما را با این نگاهبانان زندان آشنایى حاصل شده، لازم است به مراعات حال اینان برخاست؛ به فلان صرّاف که دوست من است کاغذى بنویس تا سه هزار درهم به نزد ما فرستد و ما در بین این زندانبانان تقسیم کنیم.
من آنچه فرموده بود بجاى آوردم. چون سه هزار درهم برسید خواستم تسلیم مأموران کنم، هر چند کوشیدم قبول نیفتاد. از امتناع ایشان تفحّص کردم و در کشف حقیقت پافشارى نمودم، عاقبت به من گفتند: وزیر امشب بر قتل شما عزم بسته است و حکم جزم کرده که شما را از بین ببرد؛ در چنین حالتى قبیح است ما چیزى از شما قبول کنیم.
من از شنیدن این خبر بىآرام گشتم و اضطرابى هر چند تمامتر در من پدید آمد و رنگ صورتم برگشت. چون پدر را از آن حال آگاهى دادم گفت: درهم برگردان. چنان کردم.
پدرم در آن ایّام که در حبس بود، پیوسته صائم بودى، چون شب مىرسید غسل مىکرد و به نماز و دعا و خضوع و خشوع مداومت مىنمود و من با او موافقت مىکردم، تا آن که آن شب نماز خفتن بگزارد و به زانو درآمد و مرا گفت: تو نیز اینچنین حالت بر خود بگیر. من نیز همانند پدر به حال خضوع در برابر حریم حضرت محبوب برآمدم. پدر روى به جانب حق کرد و عرضه داشت: یارب، وزیر القاهر بر من ستم روا داشت، مرا چنانکه مىبینى به حبس انداخت و قصد جان من و پسرم نمود.
فَانَا بَیْنَ یَدَیْکَ قَدِ اسْتَعْدَیْتُ إلَیْکَ وَ أنْتَ أحْکَمُ الْحاکِمینَ، فَاحْکُمْ بَیْنَنا.
من پیش روى تو هستم و از تو کمک خواستم و تو حاکمترین داوران هستى، پس بین ما داورى کن.
و بر این دعا هیچ اضافه نکرد و بعد از آن آوازى نیک بلند برداشت و این جمله را تکرار کرد:
«فَاحْکُمْ بَیْنَنا.»
تا آن که چهار ساعت از شب بگذشت، واللَّه که هنوز گفتن فاحکم بیننا قطع نکرده بود که آواز در شنودم. شک نکردم که جهت اعدام ما آمدهاند. از غایت هول و سختى آن حال بترسیدم و بیهوش گشتم. چون نیک بنگریستم خادم القاهر با شمعها و مشعلها به زندان آمده بود، آواز داد که ابن ابى طاهر کدام است؟ پدرم برخاست و گفت: اینک منم. گفت: پسرت کجاست؟ گفت:
این است پسرم. گفت: بسماللَّه، بازگردید به سلامت و عافیت و مکرّم و محترم.
چون بیرون آمدیم معلوم شد که وزیر را گرفتهاند و قاهر بر او به شدت غضبناک شده و خداوند مهربان بر ما لطف و رحمت آورده. وزیر بیچاره سه روز در قید و بند و در تنگناى زندان زیست تا ملک الموت او را از رنج دنیا خلاص و به عذاب آخرت دچار ساخت.»
بدان اى دل اگر هستى تو عاقل |
که یکدم مىنشاید بود غافل |
|
به روز و شب عبادت کرد باید |
دل و جانت قرینِ درد باید |
|
از آن بخشیدت اى جان زندگى را |
که تا بندى کمر مر بندگى را |
|
به راه بندگى چون اندر آیى |
به قدر وسع خود جهدى نمایى |
|
کلید معرفت آمد عبادت |
به شرط آن که گویى ترک عادت |
|
عبادت را اساس راه دین دان |
عبادت بود مقصودش یقین دان |
|
چو مرد از اصل فطرت مستعدّ است |
همه کار وى اندر دین مجدّ است |
|
چو گشتى مستعدّ این سعادت |
مکن تقصیر در عین عبادت |
|
عبادت چون کنى از علم باید |
که تا کارى تو را زانجا گشاید |
|
اگر بى علم باشد کار و بارت |
یقین بر هیچ پاید روزگارت |
|
(عطّار نیشابورى)